فانوس عشق پندارمااین است که مامانده ایم وشهدامرده اند،اماحقیقت امراین است؛شهداهرگزنمیمیرند...
|
قبل از انقلاب بود.توی دبیرستان اجازه نمی دادند نماز بخوانیم.جایی هم برای این کار نبود.با چند نفر از بچه ها پنهانی گوشه ی کلاس روزنامه پهن می کردیم و نمازمان را همان جا می خواندیم.یک تکه مهر هم همیشه همراهمان بود.رنگ های تفریح گوشه ی کلاس میشد میعاد گاهمان.یک روز که مشغول نماز ظهر بودیم،یکدفعه پشت گردنم شروع کرد به تیر کشیدن کمی پرتشدم به جلو،اما توجهی نکردم و نمازم را ادامه دادم تا تمام شد.»چرا داری نماز می خونی؟چرا تو مدرسه اغتشاش به پا می کنی؟«مدیرمان بود،برافروخخته و عصبانی.چیزی نگفتم،تنها نگاهش می کردم.به خاطر همین،یک هفتهاز مدرسه بیرونم کردند. برادر موسی بخشایش-توپخانه سپاه [ دوشنبه 92/7/15 ] [ 6:54 عصر ] [ فائزه گودرزی ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |