فانوس عشق
پندارمااین است که مامانده ایم وشهدامرده اند،اماحقیقت امراین است؛شهداهرگزنمیمیرند...
قالب وبلاگ
اواخر سال شصت،بعد از فتح بستان،با فرماندهان می رفتیم طرف پل "سابله".میخواستیم ببینیم آیا میشود نیرو ها را بیاوریم طرف پل یا خیر،و اگر نمیشود حداقل چند نفر از بچه ها را بیاوریم کنار پل،تا اگر عراقی ها خواستند بیایند این طرف پل را منفجر کنند.وقت نماز بود و دشمن خیلی نزدیک.حدود 250-300متری پل بودیم.گفتیم همین جا نماز را بخوانیم.خانه نیمه مخروبه ای آنجا بود.وضو گرفتیم و رفتیم در همان خانه نماز بخوانیم.وسط های نماز بود که خمپاره ای نزدیک خانه منفجر شد.تعدادی از آجر هایش افتاد و شیشه هایش پاشید داخل خانه.نماز را قطع نکردیم.برادران و فرماندهانی هم که آنجا بودند همین طور ادامه دادند.بعد از نماز سلام را که دادیم من برگشتم،حدیثیبرای برادر ها خواندم و گفتم :"خداوند عزوجل می خواست شما را امتحان کند و ببیند برای حفظ جان خودتان کلام خدا را قطع می کنید یا دلتان نمی آید کلام حکیم را نا تمام بگذارید."
[ دوشنبه 92/7/15 ] [ 6:39 عصر ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یک هیچ بزرگ، آنچنانی که منم...
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 102607