سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فانوس عشق
پندارمااین است که مامانده ایم وشهدامرده اند،اماحقیقت امراین است؛شهداهرگزنمیمیرند...
قالب وبلاگ

مردان خدا پرده ی پندار دریدند          یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند          هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد               یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی          بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز          زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار،مزن دست به دامان گروهی          کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت          ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر،غافل از آن سرو بلند است          کاین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند

مرغان نظر باز سبک سیر،فروغی          از دامگه خاک بر افلاک پپریدند


[ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/7/29 ] [ 6:51 عصر ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

من چـہ مستم امروز... 

 و چـہ اندازہ لبم خندان است... 

 ابرها، قاصد شیدایے امروز من اند 

  

  

 در دلم غوغایے ایست... 

 مثل اعجاز دل انگیز نماز 

 مثل نمناکی گل هاے بهار 

  

 و چنان مجنونم ... 

 کـہ دلم میخواهد، بدوم تا لب رود... 

 و بچرخم سر خوش 

 و چـہ زیبا رقصد... باد در پیچ و خمِ این موها 

  

 رستگارا تو بدان 

 «ابر و باد و مـہ و خورشید و فلک در کارند»  

  

        تا تو روحے بـہ طرب تازہ کنی ... 



#ف_رستگار


[ شنبه 100/2/18 ] [ 10:39 صبح ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

همیشه فکر می کردم کار قلب پمپاژ خونِ و این مغز آدماست که عاشق میشه ،

مغز که نه، با عقلشون و اون چیزی که بهش میگن دل این قلب صنوبری نیست و برمی گرده به ابعاد روحانیشون.

 

تصورم همین بود تا روزی که دلتنگی واقعی رو حس کردم. . . "قلبم تیر کشید"... آره! همین قلب صنوبری

از اون روز فهمیدم اعضای بدن بجز وظیفه ی اصلیشون کارای دیگه ای هم میکنن. . .

خیلی اتفاقی به یاد مادر شهیدی افتادم که بعد از شهادت فرزندش تا سالها به دیگران میگفت " جگرم میسوزه"

یه روز خیلی بی هوا حالشون بد میشه و بعد از انتقال به بیمارستان و عمل جراحی به رحمت خدا میرن ??

پزشکشون میگفت مگه این خانوم مصرف دخانیات یا داروی خاصی داشتن که انگار تمام کبدشون سوخته و هیچی ازش نمونده! ؟ !

دکتر شریعتی میگه:«عشق داغ میکند اما دوست داشتن پخته...»

من میگم عشق می سوزونه

هر جوری که باشه، می سوزونه

عشق به خدا

عشق به فرزند

عشق به یار

اصلا جانِ عاشق باید بسوزه و مشتعل بشه در راه رسیدن به معشوق. . .

و چه باک از سوختن. . .

و چه باک از سوختن. . .

 

و چه باک از. . . سوختن. . .

 

 

 

 

 

                                   #ف_رستگار 

 

 


[ شنبه 99/2/13 ] [ 2:19 صبح ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

پشت پنجره ایستــاده ام

میرود کودک خندان در راه

پیرزن با سبـــدی در دستش

مانده اندر این راه...


همچنان در خلوت افکار مغمومم

کودکـــے آرام و بی غصه

شاد و خندان در بهـــار ، اما بهـــاری 

که زمستان پیش رو دارد...

هوا سرد است،آری ایـــن زمســـتان است

غمـــان درها به رویش باز کرده

می کشد در مسلخ دوران

نعره زن توفـــان، خشمگیــــن دریـا، راه لغــزان

پنجــــه در چنگال غصه، درد، دلتنگــــے

حســـــــــرت ایــام خوشحالــی

من! پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده، ســـرگـــردان

مــانده اندر این زمســـتان 

مانــده در راه 

همچنانکه پشت پنجـــره ایســتاده ام

رفتـــه آن کــودک خندان از راه

پیرزن با سبـــدی در دستــش

مــانده انــدر ایـن راه...





                                             #ف_رستگار


[ یکشنبه 98/11/6 ] [ 9:33 صبح ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

و چه دلتنگم من...

و چه اندازه دلم بی تاب است ...

بادها میگویند...

سر دلتنگی خاموش مرا...

 

در دل من چیزی است، مثل یک حس عمیق... مثل یک راز عجیب...

و چنان بی باکم 

که دلم میخواهد...

برسم در بر تو ...

بفشارم دستت...

بنوازم رویت

و بگیرم ز لبت کامم را...

 

در میان دل تو نجوایی است...

که مرا میخواند...

 

 

                                             #ف_رستگار



[ پنج شنبه 97/10/20 ] [ 11:11 صبح ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

وارد حمام میشوید
یک گوشه حمام سوسکی برای خودش جا خوش کرده
اگر برای کشتنش اقدام نکنی و بگویی #سوسک دو متر آنطرف تر از من است و با من که کاری ندارد ، تمام مدت حمام کردن باید گردنت را سمت سوسک نگه داری و آن را بپایی

دفعه بعد که وارد حمام شدی میبینی یک سوسک شده دو سه سوسک گردن کلفت

یا باید هر چه سریعتر برای از بین بردنش #اقدام کنی یا باز هم تمام مدت هر سه سوسک را بپایی

موقع نشستن ، پا شدن ، شستشو و خلاصه تمام مدت

خدا نکند یک لحظه روی برگردانی و بعد ببینی یک سوسک از آن گوشه کم شده

#بیچاره میشوی

با کوچکترین حس روی بدن فکر میکنی سوسک است که دارد روی تنت راه میرود
بالا و پایین میپری
#اعصاب و آرامشت بهم میریزد
و گاها با ورجه وورجه زیادی یا به خودت آسیب میزنی یا حتی دچار خودزنی میشوی

#سوسک_گوشهء_حمام را باید کشت
اگر به این خیال باشی که به من کاری ندارد و بیخود چوب در لانه اش نکنم و کاری با آن نداشته باشم و نباید برای از بین بردنش#هزینه کرد و کسی که برای از بین بردنش اقدام میکند را طعنه زنان ملامت کنی ،
آنوقت است که سوسک ها به همان گوشه حمام کفایت نمیکنند و نصف شب باید در رختخواب پذیرایشان باشی


از تمام #سوسکها برای این مقایسه #معذرت میخوام ??

دیگه همه جوره باید برای یک عده مسائل بدیهی رو مثال زد ??
والا بخدا
??


[ سه شنبه 96/4/20 ] [ 5:58 عصر ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

واقعیت ماجرا این است که حصر فقط در اولویت های تبلیغاتی حسن روحانی بوده است نه در عمل او.
«حسن روحانی در زمانی که حصر سران فتنه اجرا شد، به عنوان نماینده رهبری در شورای عالی امنیت ملی حضور داشت و خود او نیز به این حصر رای مثبت داده بود؛ چرا که حصر سران فتنه با رای مثبت تمام اعضای شورا روبه رو شده بود.» روحانی که به واسطه بی‌برنامگی در حوزه اقتصاد و معیشت مردم با بحران پایگاه اجتماعی رو‌به روست به خوبی می داند به پایگاه اجتماعی متمایل به اصلاح طلبان و تشکیلات و سازماندهی این جریان محتاج است و مانند دور اول که  با کمک آنان توانست سرنوشت انتخابات را به نفع خود تغییر دهد؛ برای ادامه راه نیز باید نظر آنها را همچنان جلب کند.

به نظر می رسد رئیس دولت یازدهم و نامزد ریاست جمهوری دوازدهم، وارد فاز جدیدی برای بهره برداری تبلیغاتی از موضوعات خاص شده است. با مطرح کردن موضوعاتی مانند ممنوع التصویری خاتمی و حصر سران فتنه می تواند اصلاح طلبان را به تغییر در فضای سیاسی به نفع جریان خود امیدوار کند و آنها نیز مانند سال 92 پایگاه اجتماعی خود را در اختیار حسن روحانی قرار دهند. این روال زمانی خطرناک می شود که وعده های تغییر وضعیت زندگی مردم و دغدغه معیشت و مسائل اقتصادی که موضوعات مهمی برای کشور و مردم است به حاشیه رفته و رفع حصر که دغدغه عده ای معلوم الحال است پررنگ شود که منافع کشور و نظام را به خطر بیندازد اما باز هم باید به این نکته اشاره شود که روحانی خود نیز از امضا کنندگان حکم حصر بوده است


[ چهارشنبه 96/2/13 ] [ 12:30 عصر ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

 

 

شلمچه بودیم!

گلوله صاف اومد رو آمبولانس و تیکه تیکه اش کرد. اسماعیل گفت :حالا با نادعلی چیکارکنیم؟ حاجی گفت: لودرو بیارید جلو.بعد دست وپای نادعلی روگرفتند و انداختند داخل بیل لودر. حاجی گفت: تند ببریدش اورژانس، اما با احتیاط! مواظب باشید اذیت نشه!. اسماعیل پرید بالا و پیرمرادی هم نشست کنارش. لودر روبستند به گازو رفتند تا رسیدند به اورژانس. پیرمرادی پرید پایین و رفت که امدادگرها رو صدا کنه. اسماعیل بازیش گرفت. بیل لودر رو کمی آورد بالا و پیرمرادی و امدادگرها با برانکارد دویدن بیرون. گلوله خمپاره ای خورد نزدیک لودر. اسماعیل حواسش رفت طرف گلوله. پیرمرادی داد زد و دستش رو تکون داد. اسماعیل نگاهش کرد و بیل و برد بالاتر. پیرمرادی دوباره جیغ زد و دستشو به طرف پایین تکون داد. گلوله ای دیگ به زمین خورد. اسماعیل حسابی قاتی کرده بود. فکر کرد میگه بیلو خالی کن. دسته روفشار داد. سربیل، وارونه شد. امدادگر جیغ زد. اسماعیل یادش اومد به نادعلی؛ که دیگه کار از کار گذشته بود و نادعلی زخمی و خونی مثل گونی ولوشد رو زمین و صدای جیغش رفت به آسمون. اسماعیل ترسید. خواست بپره پایین، پاش گیرکرد به دسته ای و از بالای لودر پرت شد و پهن شد رو زمین . دم اورژانس شده بود بازار خنده. حالا نخند و کی بخند؟ 



[ سه شنبه 96/1/15 ] [ 10:26 صبح ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

 شلمچه بودیم!

شیخ اکبر گفت:"امشب نمیشه کار کرد. میترسم بچه ها شهید بشن". تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر میکردیم که صالح گفت: یه فکری! همه سرامونو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یک کیلومتر از بلدوزر ها دورشدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمیشد. انگار بیابون ارواح بود. فاصلمون با عراقیا خیلی کم بود؛ اما هیچ سروصدایی نمی اومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: یک، دو، سه. هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای هممون زلزله به پا کرد. هرکسی صدایی از خودش درآورد. صدای خروس، سگ، بز، الاغ و...

چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کار افتاد. جیغ و دادمون که تموم شد؛ پوتینا رو گذاشتیم زیر بَغَلمون و دویدیم طرف بلدوزرا. ما میدویدیم و عراقیا آتیش میریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم. عراقیا انگار اون شب بلدوزرا رو نمی دیدند. تا صبح گلوله هاشونو تو باتلاق حروم کردند و ما به کیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.

 


[ سه شنبه 95/12/10 ] [ 11:38 صبح ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]

چه بچه های باحالی و چه روزای باصفایی و چه شب های آسمونی و قشنگی بود. سرزمینی در یک قدمی بهشت ؛ نه روستایی بودند و نه شهری ، از سرزمین ملائک بودند .وچند روزی مهمون این کره ی خاکی ؛ اومده بودند تا تلنگری به دل های زنگ خورده و غافل ما بزنند.

اون چیزی که در دفاع مقدس گذشت ،قصه ی خون و خون ریزی ، تعصب های خشک و تو خالی و اخمای تند و خشن نبود. راز قصه ی اونا ،رنگ قصه ی گل بود و پروانه ،تبسم و لبخند مرام صورتشون بود و نماز و اشک، مسلک روح آسمونیشون.

یکی از مقر هاشون نزدیک خرمشهر بود. "مقر شهید حجتی ". بیشترشون چهارده ، پونزده ساله بودند و راننده لودر و بلدوزر. بهشون میگفتند : سنگر سازان بی سنگر ، معروف بودند به جغله های جهاد.سردار حاج مهدی علیخانی بهشون میگفت : کُرفه چی ها ! یعنی کوچولو ها !.

بیشتر خاکریز های شلمچه تا جاده های حلبچه این ها رو یادشونه . انگار جبه خونه ی خالَشون بود .نه از ترکش می ترسیدند ، نه از تیر ؛ اما از خدا خیلی حساب می بردند . خدا رحمتشون کنه . بیشترشون شهید شدند؛ مثل "محمد علی قیصری " فرمانده هفده سالشون ، اجر نماز شبشون و حماسَشون با خدا و لبخند بازی های ساده و طنزشون ، مال شما.

 ان شا الله که هیچ وقت یادشون از دلامون نره .


[ سه شنبه 95/8/25 ] [ 7:35 عصر ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یک هیچ بزرگ، آنچنانی که منم...
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 99586