سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فانوس عشق
پندارمااین است که مامانده ایم وشهدامرده اند،اماحقیقت امراین است؛شهداهرگزنمیمیرند...
قالب وبلاگ
قبل از انقلاب بود.توی دبیرستان اجازه نمی دادند نماز بخوانیم.جایی هم برای این کار نبود.با چند نفر از بچه ها پنهانی گوشه ی کلاس روزنامه پهن می کردیم و نمازمان را همان جا می خواندیم.یک تکه مهر هم همیشه همراهمان بود.رنگ های تفریح گوشه ی کلاس میشد میعاد گاهمان.یک روز که مشغول نماز ظهر بودیم،یکدفعه پشت گردنم شروع کرد به تیر کشیدن کمی پرتشدم به جلو،اما توجهی نکردم و نمازم را ادامه دادم تا تمام شد.»چرا داری نماز می خونی؟چرا تو مدرسه اغتشاش به پا می کنی؟«مدیرمان بود،برافروخخته و عصبانی.چیزی نگفتم،تنها نگاهش می کردم.به خاطر همین،یک هفتهاز مدرسه بیرونم کردند.                                برادر موسی بخشایش-توپخانه سپاه
[ دوشنبه 92/7/15 ] [ 6:54 عصر ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]
اواخر سال شصت،بعد از فتح بستان،با فرماندهان می رفتیم طرف پل "سابله".میخواستیم ببینیم آیا میشود نیرو ها را بیاوریم طرف پل یا خیر،و اگر نمیشود حداقل چند نفر از بچه ها را بیاوریم کنار پل،تا اگر عراقی ها خواستند بیایند این طرف پل را منفجر کنند.وقت نماز بود و دشمن خیلی نزدیک.حدود 250-300متری پل بودیم.گفتیم همین جا نماز را بخوانیم.خانه نیمه مخروبه ای آنجا بود.وضو گرفتیم و رفتیم در همان خانه نماز بخوانیم.وسط های نماز بود که خمپاره ای نزدیک خانه منفجر شد.تعدادی از آجر هایش افتاد و شیشه هایش پاشید داخل خانه.نماز را قطع نکردیم.برادران و فرماندهانی هم که آنجا بودند همین طور ادامه دادند.بعد از نماز سلام را که دادیم من برگشتم،حدیثیبرای برادر ها خواندم و گفتم :"خداوند عزوجل می خواست شما را امتحان کند و ببیند برای حفظ جان خودتان کلام خدا را قطع می کنید یا دلتان نمی آید کلام حکیم را نا تمام بگذارید."
[ دوشنبه 92/7/15 ] [ 6:39 عصر ] [ فائزه گودرزی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یک هیچ بزرگ، آنچنانی که منم...
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 99806